کمی دلتنگی...
دلم تنگ شده... برای مردی که اسطوره میخواندیمش....
بازم دوشنبه شد و حال من بد!یعنی خوب!نمیدونم اسمشو چی بذارم...
اسفند 89
...وقتی استقلال جوان رو خوندم فقط بغض کردم!ارتباط تلفنی با ناصر حجازی!اصلا باورم نمیشد...!اونروز من تا ساعت 3 مدرسه بودم و ارتباط تلفنی از ساعت11تا1!از این بدتر نمیشد!اما...
من عاشقش بودم مگه میشه یه عاشق دیوونه نباشه؟!با زردچوبه خودمو زدم به مریضی و سر کلاس هندزفری بگوش شروع کردم به شماره گرفتن...یک بار دوبار صد بار...
و...چقد شنیدن بوق آزاد تلفن لذتبخش بود!
و صدای خنده های اسطوره زندگیم از اون هم لذتبخشتر...!خدای من !دیوونگی من خنده رو لبهاش آورده!
اما من...حال من..!فقط گریه کردم تا خودش بهم گفت اگه گریه کنی منم گریه میکنم!
چیکار میتونستم بکنم؟!کسی میدونست ناصرحجازی انقدر مهربون و حساسه؟
فقط خنده هاشو یادم مونده..
فردا دوشنبس...یه دوشنبه خاطرانگیز برای من...
ناصر خان!
خیلی دلم برات تنگ شده...
خوشحالم که رفتی...رفتی و توی آسمون دیگه درد نمیکشی...
تا ابد عاشقت میمونم...
بچه ها یه فاتحه برای بزرگ مرد استقلال بخونید....
دل دنیا رو خون کردی که اینجوری تو رفتی
تموم دلخوشیهامو تو با رفتن گرفتی
مثل حس یه عشق تازه بودی
مثل افسانه بی اندازه بودی
|